- ۰ نظر
- ۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
از معلمم شنیدم صبح روز اول سال..
با محبت جمله سازید..
اولی قلم تراشید:
من محبت را دوست دارم..
دومی تنور دل بتفتید:
مادرم محبت است کلاً..
سومی که بود دلگیر:
محبت دروغ است..
سبط شاعری هجا کرد:
از محبت خارها گل می شود..
یک به یک جُمَل بخواندیم..
آخرین نفر ز جا خاست..
کودکی یتیم، کمرو..
جامه اش دریده بر تن، صورتش لهیده از غم..
فی المثل..
بودنش نبود او بود..
جمله را چنین شروع کرد:
خدا ما را دوست دارد..
یاد دارم بهترین شد..
چون معلم گریه می کرد و می گفت:
بچه ها گفتم با محبت جمله سازید..
قــــــلـمت را بردار..
بنویس از همه خوبیها، زندگی، عشق، امید..
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست..
گل مریم، گل رز..
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال..
از تمنا بنویس..
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود..
از غروبی بنویس که چو یاقوت و شقایق سرخ است..
بنویس از لبخند..
از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر سوی جهان می نگرد..
قــــــلـمت را بردار، روی کاغذ بنویس:
زندگـی با همه تلخی ها شیریــن است..