ای منشاء دانایی و ای مایه هوش
بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش
بسیار نه، کم نه، آن قدر بخش که من
هشیار نگردم و نمانم مدهوش
«وحشی بافقی»
- ۰ نظر
- ۲۰ آبان ۹۳ ، ۲۳:۰۰
ای منشاء دانایی و ای مایه هوش
بفرست از آن که تا سحر خوردم دوش
بسیار نه، کم نه، آن قدر بخش که من
هشیار نگردم و نمانم مدهوش
«وحشی بافقی»
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
«حافظ»
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
من به او گفتم :
تو می خواهی خانه و بزم و عیشی داشته باشی ، این خواسته ی توست در حالی که فقط این را برای تو نمی خواهند .
تو می خواهی خانه بسازی ولی آن ها می خواهند خودت را بسازند و آن چه تو را می سازد همین خانه خراب شدن هاست ، همین شکست هاست . همین سوختن هاست که سازنده می شود
...::: استاد علی صفایی حائری :::...
اگر آدمی برای وسعتی بیش از هفتاد سال و با توجه به عوالمی دیگر
چه از روی احتمال و چه از روی یقین
بخواهد برنامه ریزی کند،
و بخواهد برای این استمرار و ارتباط حساب باز کند،
دیگر علم و تجربه کارگشا نیست و قرار دادها و منافع مشترک، متزلزل و نا معلوم خواهد ماند.
در این مرحله نه تنها علم که حتی عقل و قلب آدمی هم، کارساز نخواهد بود؛
که علم و فلسفه و عرفان او کفاف این همه رابطه و این همه مشکل را نمی دهد.
در این وسعت آدمی به « وحی » و به « عهد » نیاز دارد...!!!
استاد علی صفائی حائری
از معرفت دینی تا حکومت دینی ، ص12
زیبـایـی جهـان بـا ایـن همـه درد و رنـج و درگیـری،
بـا ایـن همـه جنگ سیـاه و مـرگ سـرخ،
هنگـامـی بـه چشم مـی آیـد و ادراک مـی شـود
کـه تـو جهـان را در رابطـه بـا غـایتـی و هـدفـی بسنجـی.
اگـر دنیـا بـرای راحتـی و خـوشـی بـاشـد،
نـه تنهـا زیبـا نیست کـه احمقـانـه است؛
ولـی اگـر هـدفـی جـز خـوشـی و لـذت و رفـاه در نظـر بگیـری
آن وقت مـی بینـی کـه بـا ایـن هـدف هـا درد و رنـج و جنگ و مـرگ،
همـه همـاهنگ هستنـد و همـه،
ضـربـه هـای حـرکت و عـامـل رفتـن تـو هستنـد.
* * استــاد علــی صفـایــی * *
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امینپور
"نادعلیاً"به هوای نجف
یادحرم برده قرارم ز کف
باز هوای نجفم آرزوست
مهر علی در دو جهان آبروست
یک نظرم گر بکند بوتراب
ذره ناچیز شود آفتاب
حیدر کرار علیک السلام
عشق فقط حب علی والسلام
زیرنشین علمش انبیا
سید و سالار همه اوصیا
نفس نبی،حبل متین،روح دین
مظهر اسماء خدا در زمین
حشر محبان علی با علی
درهمه احوال بگو یاعلی...
عید غدیر مبارک باد.
دلم برای مردی تنگ است
او مردی بود با دلی بزرگ
که حتی دلواپس پرهای شکسته ی قاصدک بود
دلم برای مردی تنگ است
که تمام زندگی را در رنج زیست و همچون کوه استوار ماند
و تا واپسین لحظه های زندگی سختش همواره امید زندگی داشت
اندیشه های بزرگی که هیچگاه رنگ نوشتن نگرفت
او رفت و تمام آرزوهایش را با خود برد
و من هنوز هم خوابش را می بینم
با همان مهربانی با همان لبخندهای امیدوار و چشمانی که همیشه به من می گفت دوستت دارم
پدرم رفت پدری که همیشه برای من نمادی از صبر بود در تمام زندگی
و من هنوز هم به یادش هستم
تا وقتی بود ندانستم کیست
و وقتی رفت زندگیش را یافتم
پدرم رفت
با تمام امیدها و تنها واژه ی غریب ذهن من
همواره نام او ماند
کاش دوباره می آمد
شاید فرصتی دوباره داشتم تا به او بگویم \"پدر دوستت دارم\"
اما هرگز نخواهد آمد
بیاد همه پدرهای خوب دنیا که پر کشیدن و رفتن...