- ۰ نظر
- ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۴۵
گریه بهانه ایست که عاشق ترم کنی
شاید مرا کبوتر جلد حرم کنی
آقای من !کلاغ به دردت نمیخورد
از راه دور آمده ام باورم کنی
با ذوق و شوق آمده ام حضرت رئوف
فکری به حال رنگ سیاه پرم کنی
زشتم قبول؛بچه ی آهو که نیستم
باید نگاه معجزه بر جوهرم کنی
باید تو را به پهلوی زهرا قسم دهم
تا عاقبت به خیر ترین نوکرم کنی
-وحید قاسمی
از این جا داشت رد می شد پریشان کرده گیسویی
چنان در کوچه ها پیچیده بود آن شب هیاهویی
میان سایه روشن های ذهنم مانده تصویری
به روی برکه ای انگار دارد می رود قویی
از آن ایام تا حرف زیارت پیش می آید
دلم را می زنم از شوق رویت آب و جارویی
یقین دارم از این جا دست خالی برنمی گردد
به درگاهت بیندازد اگر بیگانه هم رویی
کبوتر وار می آمد نمی رفت از حرم بیرون
اگر می برد هر کس از کرامات شما بویی
رهایی می دهی از بند حتی بی زبانی را
مرا هم فرض کن آقا! پناه آورده آهویی
مگر باران بیاید تر کند زلف خراسان را
زدی آن شب چنان در قحط سال«مرو»یا هویی
ببخش آقا اگر دیر آمدم امروز، بعد از این
نمی افتد جدایی بین مان حتی سر مویی
به نیشابور احساسم تب چنگیز افتاده است
که جز عطار چشمانت ندارد هیچ دارویی
خراسان در خراسان شعله می رویید از شعرم
از آن احساس آتشناک تنها مانده سوسویی
به روی زانویش افتاده امشب شاعری،انگار
که از دست زنی توی ضریح افتد النگویی
مهاجر وار می آید به سمت آرزوهایش
در ایوان طلا آرام می گیرد پرستویی
-خدابخش صفادل
بعضی ها ؛
شبیه عطر بهار هستند
در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت،
نفس می کشی...
آنقدر عمیق؛
که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛
در ریه هایت ذخیره کنی...
بعضی ها؛
شبیه ماهی قرمز کوچکی هستند
که افتاده اند در تنگ بلورین روزگارت ..
جانت را با جان و دل در هوایشان ؛ تازه می کنی...
بعضی ها ...
آرامش مطلقند ؛
لبخندشان...
تلالو برق چشمانشان ؛
صدای آرامشان...
اصلِ کار، تپش قلبشان...
انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق می کنند..
بعضی ها ؛
بودنشان...
همین ساده بودنشان...
همین نفس کشیدنشان؛
یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان...
اصلا خداجان در آفرینش بعضی ها سنگ تمام گذاشته ای ..
سایه ی شان کم نشود از روزگارمان ..
قلمــــت را بردار
بنویس از همـــه ى خوبیها
زندگــــى، عشــــــق، امیــد
و هر آن چیز که بر روى زمین زیبا هست
گل مریــــم، گــــل رز
بنویس از دل یک عاشق بى تاب وصال
از تمنــــــا بنویــــس
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
بنــــویس از لبـــــخند
از نگاهـــــــى بنویـــــس
کـــــه پــــــر از عشــــــــق
به هر جاى جهـــــــان مى نگرد
قلمــــــت را بردار
روى کاغــــــذ بنویس
زندگى با همـــه تلخى ها
باز هــــم شیـــــرین اســـت ...