خراسان در خراسان شعله می رویید از شعرم..
از این جا داشت رد می شد پریشان کرده گیسویی
چنان در کوچه ها پیچیده بود آن شب هیاهویی
میان سایه روشن های ذهنم مانده تصویری
به روی برکه ای انگار دارد می رود قویی
از آن ایام تا حرف زیارت پیش می آید
دلم را می زنم از شوق رویت آب و جارویی
یقین دارم از این جا دست خالی برنمی گردد
به درگاهت بیندازد اگر بیگانه هم رویی
کبوتر وار می آمد نمی رفت از حرم بیرون
اگر می برد هر کس از کرامات شما بویی
رهایی می دهی از بند حتی بی زبانی را
مرا هم فرض کن آقا! پناه آورده آهویی
مگر باران بیاید تر کند زلف خراسان را
زدی آن شب چنان در قحط سال«مرو»یا هویی
ببخش آقا اگر دیر آمدم امروز، بعد از این
نمی افتد جدایی بین مان حتی سر مویی
به نیشابور احساسم تب چنگیز افتاده است
که جز عطار چشمانت ندارد هیچ دارویی
خراسان در خراسان شعله می رویید از شعرم
از آن احساس آتشناک تنها مانده سوسویی
به روی زانویش افتاده امشب شاعری،انگار
که از دست زنی توی ضریح افتد النگویی
مهاجر وار می آید به سمت آرزوهایش
در ایوان طلا آرام می گیرد پرستویی
-خدابخش صفادل
- ۹۴/۰۶/۰۴